٦٧ خونین

گریزم نیست زبدعهدی ایام که مرا سخت درخود میفشاردو زنجره‌هایش شباهنگام تمام شدنم رافریاد میزنند. تلواسه‌های مرگ بر جای جای این کویر گرم وحشت موج میزنند و حریفان را به نبردی آخرین فرا میخوانند. چه شبی است امشب!!! بغض گلویم را میفشارد و قلم ازترس عفریت شب، برانگشتانم ناهمواری میکند. خزان امسال چه زود رس مینماید! هنوز سال از واپسین ماه تابستان خود نگذشته است که دیو عفریت خزان، چهره‌ی این گلستان را محزون میکند. (ای دریغا چه گلی ریخت برخاک، چه بهاری پژمرد، چه دلی رفت به باد! چه چراغی افسرد!) سکوت، بی خبری ،.‌‌..‌ یار دیرینه ای است که زبانه می کشدو درونم راملتهب می کند. دوست دارم فریاد برآرم، گریه کنم، چون راز ونیازی چون شراره در درون دارم. لیک حنجره ام مجمر تفتیده‌ای نیست که آتش را درخودمنقلب میکند. آرام رو سوی پنجره می‌آورم.

گوشه‌ای را به تنگ آورده، چراغ قریه‌ی روبرویم را میکاوم. در میان این شب دیجور که پنجه درپنجه‌ی مرگ انداخته وبردرگاه امید استغاثه میجوییم، چراغ قریه روشن است. به آرامی برزبانم جاری میشود: „آری، آری، زندگی زیباست، زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست، گر بیفروزیش رقص شعله اش از هرکران پیداست. „غوطه ور در اندیشه‌های دورودرازم وزهر سوی تلاطم این افکار درهم گسیخته بیشتر و بیشتر سیلان میکند. گهی به قعر این گرداب فرو میروم، گه به روی آن. ناگهان سکوت شب را ترنم زیبای یکی از بچه‌ها درهم میشکند:. „شد خزان گلشن آشنایی باز هم آتش به جانم زد جدایی“.

امواج صدا رقص کنان ره پنجره را در پیش میگیرند و سر بر آسمان میکشند. اشک به ناگه ازدیده گانم جاری میشود ودرونم راالتیام میبخشد. خبر کم کم حالت جدی به خود میگیرد. امروز قریب به ۴۰الی۵۰نفرازبچه‌های یکی ازبندها، آری خبر کوتاه بود(اعدامشان کردند).

عده‌ای از بچه‌ها خبر را جدی تلقی نمیکنند وبه حالت شوخی به آن مینگرند وعده‌ای نیز درحالتی از برزخ به سربرده و هردوحالت رااحتمال میدهند و سرانجام عده‌ای نیزعلیرغم اینکه فاقد هرگونه وسایل خبری از قبیل روزنامه، تلویزیون و رادیو هستیم، نمیدانم باتوجه واستناد به کدامین دلیل یقین دارند که خبر راست است. باتمام این توصیفها وتعریفها حالتی از اضطراب ودلواپسی در درون بند موج میزند و خود رابه رخ تک تک افراد میکشد. وقتی که چهره‌ی بچه‌ها را مینگرم چشمهایشان هزاران راز نهفته رابه آدم میگویند. از زمزمه ای که میان بچه‌ها می‌افتد به خود می‌آیم و میبینم که ساعتها از شب گذشته و بایستی رختخوابها را برای خواب آماده کرد. هرکس طبق شبهای قبل رختخوابش را سرجایش پهن میکند. بعد از چندی تمام لامپ‌ها به استثنای لامپ راهرو خاموش میشوند و ساعت سکوت اعلام میگردد. هنوز نجواهایی درمیان بچه‌هاست وهرکس با دوست همجوارش به آرامی درحال صحبت کردن است .

من نیز درگوشه‌ی اتاق بر بسترم دراز کشیده و از شیار پنجره آسمان پر از ستاره را مینگرم. خطوطی به موازات شیارها جاده‌ای از ستاره به وجود آورده. آه!
براستی آسمان زیباست، آسمان دریایی ازخاطره‌هاست. نور ماه با تلولوی؟ زیبای خود که به آرامی از روزنه های پنجره به درون اتاق میخزد، مزید برزیبایی شده. بعد از مدتی سراسراتاق درهاله‌ای از سکوت فرو میرود وکاروان ترقی بعد از یک روز فراز و نشیب استراحتی میکند تا که فردا را به عزمی جزم درنوردد. چشم هایم را میبندم و خود را به دست امواج پرتلاطم رویا میسپارم.

صبح نزدیک ساعت ۷، کارگران روز بیدارباش میدهند. چون سراسر شب را باکابوس ونیش پشه‌ها به سربرده‌ام، خواب راحتی به چشمانم نرفت. دوست دارم مدت بیشتری بخوابم. خواب بر چشمانم سنگینی میکند. علرغم میل باطنی بیدار میشوم ومدتی را باخمیازه کشیدن دررختخوابم به سرمیبرم.

کم کم نیرویی به پاهایم میدهم وبرآنها تکیه میکنم. تشک و بالش و ملحفه‌ام را جمع کرده ودرون پارچه‌ای (رختخواب پیچ) میپیچم. با بچه‌های اطرافم صبح بخیر رد و بدل میکنیم. راحتی و امنیت بیشتری نسبت به شب قبل درخودم احساس میکنم. فکرمیکنم همه آنچه را که شب پیش گذشته خواب بوده است. اما واقعیت امری کتمان ناپذیر و روشن است و همینک نیز برتاروپود بند مستولی است. بسوی دستشویی براه می‌افتم. به دلیل کمبود دستشویی وازطرفی تعداد کثیر بچه‌ها جلوی دستشویی صفی ۸الی۹نفری تشکیل شده. عده‌ای نشسته وبه دیوارتکیه زده و در حالت خواب و بیداری به سرمیبرند. عده‌ای نیز سرپا ایستاده ومدام خمیازه میکشند. دونفر از بچه‌هایی که امروز کارگر هستند و مسئولیت نظم بند رابه عهده دارند، مدام چون مورچه گان کارگر در رفت وآمدند و مقدمات چیدن سفره برای صبحانه را آماده میکنند. به دلیل ازدحام زیاد بچه‌ها و باریک بودن راهرو حرکت به کندی صورت میگیرد. سرانجام نوبت من میرسد وآبی به سروصورت میزنم وتمام کرختی وخواب آلودگی را ازصورتم میزدایم. بیرون می‌آیم وبا حوله‌ام که در راهرو بر روی طنابی آویزان است صورتم را خشک میکنم. جالب است که به دلیل شرجی بودن هوای داخل اتاق وگرمای بیش از حد مردادماه و نبود هیچگونه تهویه، حوله به اندازه‌ی صورتم خیس است. چه باید کرد.؟ خود را بایستی با تمام ناملایمات روز محک زد. چراکه مرد آنست که در کشمکش دردها سنگ زیرین آسیاب باشد. به درون اتاق باز میگردم. سفره‌ی درازی پهن شده است. نزدیک ۱۵الی۲۰نفر دوبدو روبروی همدیگرنشسته‌اند. یکی از بچه‌ها را که شریک نداشته پیداکرده وروبرویش مینشینم. سلام وعلیکی باهم ردوبدل کرده وفی‌البداهه تبسمی برلبانمان نقش میبندد. مدتی نمیگذرد که تمام بچه‌ها به استثنای کارگران روز برسر سفره آمده و تعداد بچه‌ها به سی نفر میرسد امروز صبحانه مربا وپنیراست سهم هر دو نفر از بچه‌ها را درجلویشان میگذارند. من با شریکم مربا را با پنیر آمیخته و از آن معجونی که تنها برای خودمان قابل توصیف است درست می کنیم وبا لذت هرچه تمام شروع به خوردن آن میکنیم. هنوز روده هایمان با طعم و مزه ی مرباو پنیر آشنا نشده که بشقاب خالی میشود. مقداری نان را برای پرکردن گوشه‌های خالی معده چاشنی صبحانه میکنیم.

بعد از یک ربع ساعت هرکس جلو خودش را تمیز کرده، و دونفر از بچه‌ها شروع به جمع کردن سفره میکنند. پس از جمع کردن سفره سینی پراز لیوان چای را یکی از کارگران میاورد وهرکس لیوانی برمیدارد. همچنانکه به یکی از رختخوابها تکیه زده ولیوان چایی راجهت سردشدن درجلوخودگذاشته به دستانم مینگرم که جوشهای ریز و قرمزی روی آن ایجاد شده است که‌ ناشی ازنیش پشه‌هایی است که شب پیش خواب را از دیدگان ربوده بودند. مدتی جایشان را میخارانم وسپس شروع به خوردن چایی میکنم. بعد از صرف چایی به اتاق کوچکتر که شب پیش در آنجا خوابیده بودم و در جوار همین اتاق قرار دارد میروم وبالذتی غیر قابل توصیف سیگاری روشن کرده ودرعالم رویا فرو میروم.

هوای صبحگاهی کم کم روبه گرم شدن میگراید. تعدادی از بچه‌ها درحال مطالعه هستند تعدادی دیگر مجددا گوشه‌ای را گیر آورده و خوابید‌ه‌اند. من نیز کتابی راجهت مطالعه به دست گرفتم اما به دلیل اینکه خیلی خوابم می‌آمد کتاب را گوشه‌ای گذاشته و دراز میکشم. هنوز چشمایم کاملا به خواب آشنا نشده‌اند که سراچه‌ی شکننده‌ی رویا آواری میشوند و با تلنگری برسرم فرو میریزند. وقتی دیدگان را میگشایم بردیوار روبرویم تصویر کودکی را میبینم که غرق در دریایی ازاشک است نمیدانم نیازش چیست؟ ازخواب میپرم، قلبم میخواهد ازسینه بیرون آید. هنگامه‌ای دردرونم فریاد میکشد. میخواهم سوالی بپرسم که دراین لحظه امید میگوید: „همه ی مارا صدا زده‌اند. باید همگی چشم بند زده وبیرون برویم. “ احتیاج به توضیح بیش ازاین نیست آری اینبار قرعه به نام ما می‌افتد. باید خود را مهیای رفتن آخر کرد.

قلبم آوای نخستین راندارد. هر دم چون پتکی برسندان سینه‌ام میکوبد. ازخود بدم می‌آید و مدام به خودم نفرین میفرستم. لحظه‌ای زیر چشمی اطرافیانم را مینگرم تا مطمئن گردم کسی زیرنظرم ندارد، درمی یابم دیگران نیز همچون من التهاب درونی را زیر پرده ی مستور جستجو و فعالیت پنهان میکنند. برای رهایی ازاین طلسم وحشت یاد یاران رامشگر توانایی است.

عده‌ای برآنند که سیروگذشت زمان خاطره‌ی عزیزان را زیر خود مدفون میکند و یادها را ازخاطره‌ها میزداید اما تسلسل این گردونه‌ی خونبار هیچوقت برمن نشد کار ساز و بوقت لحظه‌های پریشانی وتنگناهای دامن گستر، به هنگام شادی و گلواژه‌های بشارت گر جنگلی از مهربانیها و دلگرمیها هستند.

پیراهنم را میپوشم و چشم بند برچشم درصف دوستان یک زنجیر متصل که تنها بانیروی ضعف ایمان قابل گسیختن است تشکیل میدهیم.

همچنان که دستهایمان برشانه ی همدیگر و تنها جلوی چشمهای خود را میبینیم از بند خارج شده و وارد یک هال بزرگ وتاریک میشویم. چند نگهبان بچه‌ها را پشت سرهم درکنار دیوار هال قرارمیدهند. درطی گذشت چند دقیقه هزاران سوال برایمان پیش میآید.
چه خواهد شد؟
آیا برگشتی در کار است؟.
سوالها چیست؟.
صدای بازشدن درب هال، اندیشه های ایجاد شده را بار دیگر پریشان میکند. مرگ در یک قدمی دهان بازکرده تاکه مسلخین را به کام خود فرو برد. اولین نفر را ازهال بیرون برده و وارد یک راهروی عریض میکنند و در را مجددا میبندند. نجواهایی که برای هیچکس واضح و روشن نیست به گوش می آید. بعد از گذشت مدت زمانی درب دوباره باز میشود. اولین نفر وارد هال شده به بند برمیگردد و دومین نفر را بیرون میبرند. دانستن آنچه که در سالن میگذرد شاید برای سایر بچه‌ها مهمتر از آنچه باشد که بشر سالها به آن اندیشیده ودرپی کشف آن برای نجات انسانها بوده است. با برگشتن دوباره نفر اول آرامشی در سایرین بوجود می‌آید. در کنار دیوار نشسته و امواج سهمناک درونم با گذشت هر دقیقه بیشتر اوج میگیرند و چون تازیانه‌ای بر صخره های ساحل پیکره‌ام فرود می‌آیند.

قریب به نیم ساعت میگذردکه ناگهان سنگینی دستی را بر بازویم احساس میکنم. یکی از نگهبانان بازویم را میگیرد و از هال بیرونم میبرد. پیش خود احساس میکنم که میلرزم، نفسم بند آمده و بیم آن دارم که در این راه ناتوان از جلو رفتن بیش از این باشم. خود را دلداری میدهم و هر دم به خود نهیب میزنم. با خود میگویم: “ چون در جستجوی نیازم پس میتوانم زیرا خواستن توانستن است. “ نگهبان در جلو یک میز متوقفم کرده و چشمبندم را بیشتر پایین می‌آورد. خودم را با صلابت نشان میدهم. منتظر دانستن آنچه هستم که ساعتها رازی پر افت و خیز برایم بود. صدایی از روبرو به خود میخواندم:

„اسمت چیست؟ از چه جریانی هواداری میکنید؟؟“
به همین دو سوال بسنده کرده و دستور میدهد به اتاق برگردم. نگهبان دوباره بازویم را میگیرد و به سوی اتاق هدایتم میکند.

سوالها بیشتر از قبل بال میگیرند و سرانجام از مغزم به پرواز در می‌آیند. با خود میگویم:
„غرض از پرسیدن این دو سوال چه بود؟ چرا تعدای از بچه‌ها را در مدت بیشتر و تعدادی دیگر را مدت کمتر معطل میکنند؟؟“

وارد هال شده بعد از طی مسیر کوتاه به جلوی بند میرسم. نگهبان درب را باز کرده و وارد راهروی باریک بند میشوم. بدون معطلی چشم بند را بالا زده و اکثر بچه‌های هم بندم را به استثنای تعدادی از آنها می بینم. تعدادی بسویم می آیند. یکی از بچه‌ها میگوید:
„از شما چه سوالهایی کردند؟“
دیگران سراپا گوش هستند. جواب میدهم:
„تنها اسم وجریانی را که از آن هواداری میکنم پرسیدند.“
ازمیان ازدحام بچه‌ها راهی را باز کرده و به اتاق میروم. تعدادی از بچه‌ها درون اتاق نشسته وتعبیرها وتفسیرهای گوناگون ومختلفی ازقضیه میکنند. وقتی وارد اتاق میشوم همان سوال قبلی از من میشود و من نیز همان جواب را میدهم. گوشه‌ای در کنار امید مینشینم و تنها شنونده تعریفها هستم. درمییابم که از تعداد انگشت شمار دیگر بچه‌ها(بچه‌های چپ) سوالهای مشابه سوالهای من کرده‌اند و مابقیه‌ی افراد وضعیتی مجزا ومتفاوتی داشته اند(بچه‌های مجاهد).

امید میگوید :
„تمام این کارها مستمسکی است جهت به انزوا درآوردن حرکت و روحیه‌ی اعتراضی بچه‌ها، جز این هدفی نمیتوانند داشته باشند.‌“ یکی از افراد کنار دستیش جواب میدهد: „اشتباه میکنید دلیل عمده‌ی این آب در هاون کوبیدنها فشار اقتصادی و سیاسی روزمره‌ای است که بر دوش نظام سنگینی میکند و از طرف دیگر فشارهای نظامی است(عملیات فروغ جاویدان) که همینک عرصه را بر آن تنگ کرده و مضمحل بودنش را اینگونه میخواهد انکار کند.“

همهمه‌ای در بند بپاشده، و در این میان نیز ساعت از سراشیبی هنگامه‌ی بند به کندی خود را بالا میکشد و به ۱۰میرسد. طبق معمول هرروز کارگران مقداری چایی را که در فلاسک ذخیره کرده‌انددرون لیوانها ریخته ودرمیان بچه‌ها پخش میکنند. هرچه به ظهر نزدیک میشویم گرمای بند غیرقابل تحمل میگردد. عرق از سروروی بچه‌ها میبارد و دود سیگار همه جا موج میزند. در هر بازدم موجی از دود به آرامی ورقص کنان فضای اتاق را درمینوردد ومترصد یافتن راهی به بیرون و رهایی ازاین تنگنای طاقتفرسا است.

ناگهان در قفل در کلیدی میچرخد. سکوت به یکباره بند را فرامی گیرد و نگاهها باردیگر به هم خیره میشوند. یکی از افراد درون اتاق به راهرو میرود. نگهبان را که در جلوی درایستاده وکاغذی بزرگ در دست دارد میبیند. نگهبان میگوید:
„اسامی افرادی را که میخوانم چشم بند زده وبیرون بیایند.“
سکوت دامنه وعمق بیشتری مییابد و شادی و طراوت چند لحظه پیش از چهره‌ها رخت برمیبندد. اکثر بچه‌ها در راهرو باریک جمع شده وتمام نگاهها به دهان نگهبان دوخته شده است. تمام نفسها در سینه‌ها حبس شده است و چند لحظه مکس نگهبان به گستردگی چندسال میباشد. نگهبان شروع به خواندن اسامی میکند:
„آقای امیری، آقای حیدری و سرانجام ۲۴- آقای اسدی“
کاغذش را جمع کرده و دستور میدهد افراد هرچه سریعتر به بیرون بروند. من به همراه امیدو چند نفر دیگر جزء اسامی نیستیم و تنها بچه‌های مجاهد شامل این لیست هستند. چند نفری از بچه‌ها تغییر صورتشان به وضوح روشن و رنگ رخسارشان بیانگر ترسی بود که چون موریانه درونشان را میخورد. چند نفر دیگر از بچه‌ها موقع رفتن به عنوان آخرین دیدار با بازماندگان این رقص مرگ وداع میکنند. چند دقیقه‌ای بیش نمیگذرد که تمام افرادی که اسامی آنها خوانده شد بیرون رفته ونگهبان مجددا در را کلید میکند و بقیه‌ی نگاهها نظاره گر ناتوانیها بر در بسته میباشد. ساعت ١٢،٥ظهراست و قریب به دو ساعت از رفتن بچه‌ها میگذرد کوچکترین صدای خارج ازبند گوشها را به سوی خود معطوف میکند. به دلیل حائز اهمیت بودن اخبار گوشهایمان قادر به شنیدن صدایی است که قبلا ناتوان ازشنیدن آنها بود. براستی که به دلیل ممارست و تکرار مکررات یک عمل بعد از گذشت مدتی، آدمی درآن کار کارآمدتر و مجربتر خواهد شد و این امر نیز در مورد ما مصداق پیدا میکند. نگهبان بار دیگر در را باز میکند. انتظار بر این است که بچه‌ها برگردند اما نگهبان دستور میدهد تا قابلمه‌ی غذا را به داخل بند ببریم. قصد دارم به هر نحوی از وضعیت دوستان اطلاع حاصل کنم و در یابم آیا برخواهند گشت یانه؟ سوال میپرسم :
„این غذا که سهم سی نفر نیست!“
اما نگهبان خیلی پخته تر از آن است که بااین سوال واقعیتها را آشکار کند وخیلی رندانه جواب میدهد: „من حالا میروم وسوال میکنم و جوابش را برایت می‌آورم.“

اما رفتن نگهبان همان رفتن که تا حدود عصر برنگشت. سفره را برای خوردن نهار پهن میکنیم اما هیچ کدام از بچه‌ها میل به خوردن ندارند. جامعه آبستن حوادث است.

ممکن است در آینده سرنوشت اجتماع با چنین روزهایی رقم بخورد. عطش فراوانی برای کسب کوچکترین خبر داریم. برای اخبار ساعت ۲علیرغم آنکه فاقد رادیو هستیم و تنها امیدمان صدای بلندگوی سالن خارج از بند میباشد لحظه شماری میکنیم. من با یکی دیگر از بچه‌ها در راهرو سرگرم قدم زدن هستیم و هر دم به ساعتهایمان نگاه میکنیم. سرانجام لحظه‌ی موعود فرامیرسد و زنگ ساعت ۲زمان اخبار فرامیرسد. احساس میکنم هیچ زمانی در زندگی اینقدر به مسائل خبری رغبت وتمایل نداشته‌ام. مارش قبل از اخبار نواخته میشود وصدای مارش بوضوح شنیده میشود وبالا بودن صدای رادیو باعث مسرت خاطر بچه‌ها می ود. بعد از گذشت مدتی که زمان طولانی مینمایاند مارش تمام شده و گوینده‌ی رادیو تا میخواهد شروع به صحبت کند صدای رادیو به حدی کم میشود که شنیدن آن امری غیر ممکن است و این قضیه آه از نهاد تک تک بچه‌ها بلند میکند. راستی لحظاتی این چنینی که ممکن است برای هرکسی در زندگی روزمره حتی برای یکبار هم که شده اتفاق افتاده باشد زجر آور وجانفرسا است. در پشت درب به آرامی مینشینم و دراین فکرم که چرا تمام عوامل دست به دست همدیگر داده‌اند تا اینچنین انسانهایی را مثله کنند؟ سرم را برمیگردانم و اتاق انتهای راهرو را مینگرم. بند تقریبا خالی است وهمانند بیابانی بیکران است که به هرسوی آن روی مینهی سراب صحرای تفتان جلوه گر تنهایی روز افزون آدمهاست.

به درون اتاق کوچک بند برمیگردم. هرکس گوشه‌ای دراز کشیده، ومطمئنا در پندارهای درونی سیر میکنند.

من نیز در این دیار افسونگر یار مهربانتر از خواب نمی یابم و گوشه‌ای دراز میکشم. اما چشم انداز دیوار روبرویم که چون بیماری جزام گرفته قسمتی از پیکره‌اش فروریخته دردهای درونیم را بیشتر می کند. کم کم دور ازچشم هر ماموری ومعذوری پای در رکاب میگذارم وعزیزانم را مییابم. همدیگر را غرق بوسه میکنیم وآستانه‌ی رازها وخوابها را تعریف میکنیم. کابوسی را که هر روز تمام شدنم را دربیابان تنهایی تکرار میکند بازگو میکنم . شادمان و خوشحال ازاینکه آنچه گذشته کابوسی وخوابی بیش نبوده دست در دست عزیزان شادکامیهایمان را جشن میگیریم. غرشی بار دیگر آدمیان را ازجا میکند. بازهم در قفل در کلیدی میچرخد. وقتی به خود می‌آیم دیده گانم از هر طرف محسور و خود را همان بازمانده‌ی تنها مییابم.

هراسان وسراسیمه چندنفری به داخل راهرو میروند. نگهبان چون یساولان چماق بدست قدیم جلوی درب بند ایستاده و وقتی بچه‌ها را میبیند میگوید:
„تمام وسائل کسانی را که صبح رفتند آماده کنید تا که شب برایشان برگردم و درب را بسته و دوباره می رود. ساعت حدودا ۵عصر است و از آن شدت گرمای ظهر کاسته شده و تمام افراد باقی مانده به کار مشغول شده و شروع به جمع کردن وسائل رفتگان میکنند. بیش از نیم ساعت میگذرد که کومه‌ای از رختخواب وسط اتاق جمع میشود. مقدار وسائلی که جنبه ی عمومی دارد و بچه‌ها مشترکا از آن استفاده میکنند بطور مساوی تقسیم شده و برای هرکدام از آنها مقداری میگذاریم و اسم هرکدام را روی ساکها و رختخوابهایشان مینویسیم تا گم نشوند. چند عدد عینک که بچه‌ها موقع رفتن همراه خود نبرده‌اند داخل پلاستیکی گذاشته به طور امانت درگوشه‌ای میگذاریم تا نشکنند ومستقیما آن را بدست نگهبان بدهیم.

با جمع آوری وسائل بچه‌ها قسمت اعظم بند خالی شده وناهمواریهای درون بیشتر از بیش فزونی مییابد. در ورای این یکنواختی زندگی، دردنیای برون خورشید به آهستگی درکرانهای خون گرفته‌اش غرق میشود و پرده ی سیاهی از ظلمات دامن گستر شهر میگردد ونبض آدمیان خارج به انتهای خود میرسد.

اما در این دیار تپش نبض انسان، تازه به اوج خود نزدیک میشود. شب بعد از خوردن شام مختصری تصمیم به این میگیریم که کارهای بند را بین خودمان تقسیم کنیم. لیستی تهیه کرده و روزی یک نفر موظف به انجام دادن تمام امور بندازقبیل(ظرف شستن، جاروکردن وسایر امور بند) میشود. بعد از گذشت نیم ساعت تمام امور و وظایف مشخص شده و ردیف میشوند. ساعت نزدیک ۹شب ناگهان صدایی را در طبقه‌ی فوقانی خود میشنویم. این صدا باتمام صداهای دیگر فرق دارد و تصمیم دارد کسی را به خود بخواند. کمی دقیق تر که میشویم درمی یابیم کسی باایجاد صداهای بم وبعضا زیر در حال فرستادن مورس است.

خوشبختانه اکثر بچه‌ها در این زمینه وارد ومجرب هستند. در مدت کوتاهی سلامی مخابره میشود. تمام بچه‌ها در پوست خود نمی گنجند و احساس میکنیم که مسافرینی هستیم دردریای پهناور که اینک به سر منزل هستی نزدیک شده و از دور کور سوی نوری را میبینم که دوباره بودنمان را دکلمه می کند، و از طرف دیگر نیز احساس میکنیم گمشدگان خود را درمیان موجی از طوفان ومه غلیظ که گاه و بیگاه بدلیل بالا و پایین آمدن کشتی درمیان دریای بی کران قابل رؤیت است یافته ایم. مانیز به همان صورت سلامی میفرستیم. با ردوبدل کردن این سلام اطمینانی درمیان دوطرف حاصل می‌آید.

این بار پیامی مخابره می شود مبنی براینکه ازلوله ای که در اتاق کوچک تعبیه شده و جهت استفاده دستشویی کارگذاشته شده واینک مصرف دیگری برای زندگی کردن یافته هرسه طبقه ساختمان رابه هم مربوط می سازد صحبت کنیم. تمام بچه‌های حاضر دربند نظری به همدیگر می‌اندازند وسپس تمام نگاهها به سمت لوله‌ای که مقداری پلاستیک درون آن است خیره می شود. ناگهان همه بسوی لوله‌ای که تاحالا به علت بوی ماندگی که گاهی از آن نشت میکرد و از آن احراز میکردند یورش میبرند.

مقدار پلاستیک وپارچه‌ای که به دلیل رطوبت پوسیده شده‌اند بیرون می‌آوریم. در همان لحظه اول بوی رطوبت مشمئز کننده ای که مشام هرکسی را آزار میدهد به درون اتاق هجوم می‌آورد. ولع دانستن آنچه که میگذرد منفذ بینیهایمان را بعد از چندی بسته ویکی از بچه‌ها آماده می شود که صحبت کند. بااین وجود هنوز حس اعتماد و اطمینان در هیچکدام از طرفین به حد کافی نیست. از درون لوله صدای سرفه‌ای به گوش میرسد. متقابلا دوستمان نیز چند سرفه میزندو سپس سلامی که با لرزش صدا همراه است ونشأت گرفته از ترس و دلهره میباشد شنیده میشود. لاجرم دوستمان دل به دریازده و باب سخن را باز میکند. درمییابیم که تعدادی از بچه‌های یکی دیگر از بندها هستند. میپرسیم:
„تعدادی از دوستان مارا امروز صبح برده‌اند از آنها خبری نیست کجا ممکن است آنها را برده باشند؟“
جواب میدهند:
“ بچه‌های بندها رابه ترتیب برده و در اتاقی توسط اشراقی و نیری دادگاهی میشوند وسرنوشت آنها در آنجا رقم میخورد.“
می پرسیم:
„اشراقی و نیری دیگر چه کسانی هستند؟“
می گویند:
„دو نفر هستند که مستقیما از طرف شورای عالی قضایی ماموریت یافته‌اند تا کار زندانیها (اوین و گوهر دشت) را یکسره کنند.“
می پرسیم:
„شما از بچه‌های ما اطلاعی ندارید؟“
میپرسند:“ کدام بند هستید؟“
جواب می دهیم: “ بند ده“
می گویند: „امروز تعدادی از بچه‌های بند ۱۰ را جلوی دادگاه دیده‌اند طبق آخرین خبر ۱۸نفر از بچه‌ها بند ده را رابه همراه تعداد کثیر دیگر از بچه‌های بندهای دیگر را اعدام کرده‌اند.“

این کلمه ی آخر گویا پتکی بر فرقمان فرود آمده باشد، آه از نهادمان بلند میشود.
میپرسیم: „آخر امکان ندارد بچه‌ها را بااین وسعت اعدام کنند؟ به چه اتهامی؟؟ طبق کدامین قانون؟؟؟“

جواب میدهند: „مسئله فراتر از اینها است که شما فکرمیکنید. امروز کسانی را اعدام کرده اند که مدتی است از تمام شدن محکومیتشان میگذرد، امروز کسانی را اعدام کرده‌اند که قبلا حکم گرفته واینک درحال گذراندن حکمشان بوده اند.“

در ادامه ی صحبتهایشان اضافه می کنند“ امکان دارد طی روزهای آینده سراغ بچه‌های چپ نیز بیایند زیرا یکسره کردن کار زندان در دستور کارشان قرار دارد حال میخواهد چپ باشد یا غیرچپ.“

صحبتها به همین جا ختم میشود وبار دگر سکوت است که هرچیزی را مقهور خود میکند.
هنوز به صحت خبر کاملا واقف نیستیم و اصرار داریم که در اولین فرصت درستترین خبر را به ما بدهند اما با قاطعیت خاصی تاکید می کنند: „آنچه گفتیم دور از واقعیت نبوده و بازهم میخواهیم که پی جور مسائل باشیم و در حداقل وقت باشما تماس میگیریم.“ صحبتهایمان را به پایان میبریم و در انتظار اینکه تا مرحله‌ی بعدی این لوله‌ی افسونگر چه چیزهایی را در خود پرورش میدهد وآبستن چه اخباری باشد پلاستیک و پارچه را مجددا در لوله جای میدهیم.

امید می گوید: „باتمام این توصیفها من هنوز اعتقاد ندارم کسی را اعدام کرده باشند اگر نیز کسی را اعدام کنند جزء کسانی هستند که حکم نگرفتند.“

یکی از دوستان خطاب به او میگوید:
„اینقدر خوشبین نباش چرا که هیچ کاری وجنایتی از جمهوری اسلامی بعید نیست.“
امید درپاسخ می گوید: „جنایت وشقاوت جمهوری اسلامی برکسی پوشیده نیست اما اعدام زندانیان با چنین شدت وحدتی لازمه‌ی یک توجیه قاطع ومضافا یک استحکام سیاسی و اقتصادی است.“
بعد از گذشت یکساعت بار دگر سکوتی عمیق که تنها با تیک تاک عقربه‌های ساعت روی دستم که زیر سرم گذاشته‌ام شکسته میشود همه جا را در بر میگیرد. حرکت عقربه‌هابی وقفه در گذر است و دست هیچکس قادر به ایستادنش نیست. از دور دست ها نیز شباویزی مدام فریاد غمگینانه‌ای سر میزند ورازهای شباهنگام راباخود گفتگو میکند. من میروم تا رختخوابم را پهن کنم وبخوابم. دراین لحظه درب بند بازمی شودو نگهبان فریاد میزند:
„وسائل آنهای راکه صبح رفتهاند بیرون بگذارید.“
در یک چشم بهمزدن تمام وسائل را بیرون میگذاریم و نگهبان میگوید:
„حالا نوبت آمار است“
طبق شبهای گذشته میخواهد بچه‌ها را سرشماری کند، نکند یک وقت یکی از ما پر درآورده و از روزنه‌ای گریخته باشد! به اتاق برمیگردیم و هرکداممان گوشه‌ای مینشینیم. دو نگهبان می آیندو یکی از آنها لیست افراد حاضر در بند را در دست دارد.

تا میخواهد شروع به خواندن اسامی کند نگهبان دیگر صحبتش را قطع کرده و میگوید: „چه کسی پریز برق راشکسته؟“
از هیچکس صدایی در نمی آید. دوباره فریاد می زند: „مگر باشما نیستم همگی لال شدین“
یکی از بچه‌ها جواب میدهد: „ماقبل از اینکه بیاییم اینجا پریز شکسته بود ما اطلاعی نداریم“
نگهبان عصبانی شده و می گوید: „حالا مشخص می شود کی بوده“ فورا دستور میدهد همگی چشم بند زده وبیرون برویم. نگهبان دیگر که گویا از حسن رفتار هم کیشش لذت میبرد ساکت ایستاده و تنها نظاره گر صحنه میباشد. بچه‌ها همگی چشم بند میزنند ازبند خارج شده و وارد هال تاریک که برای بچه‌ها تازگی ندارد میشوند.

درکنار دیوار هال ایستاده‌ایم که نگهبان با کابلی در دست می‌آید. ازهمان ابتدا با مشت شروع به نوازش بچه‌ها‌م کند. میگوید: „اگر نگویید کی پریز راشکسته با کابل بدنتان را سیاه میکنم.“

صدا از دیوار درمی‌آید اما از بچه‌ها در نمی‌آید. بعد از کلی تهدید به داخل بند میرود وما منتظر عاقبت کار. پس از نیم ساعت دو نگهبان برگشته و نگهبان که در تواضع و فروتنی نظیر ندارد و زبانزد خاص و عام است پا در میانی میکند ومی گوید: „آقای اکبری اینبار بخاطر من نادیده بگیر، اجازه بده به بند برگردند.“

آقای اکبری بادی به غبغب می اندازد وسپس می گوید: „مسئله ای نیست، اما بار دیگر به این آسانی ها نمیگذرم.“
هنگام برگشتن یکی دونفر از بچه‌ها پس گردنیهایی میخوردند. وقتی به داخل راهرو می‌آییم و درب را ازپشت سر میبندند همگی نفس راحتی میکشیم. چشم بندهایمان را بالا میزنیم و باصحنه ای روبرو میشویم که هر انسانی راتکان میدهد. وسائل بچه‌ها را به داخل راهرو آورده وبازرسی کرده‌اند.
ولی اگر مسئله به همینجا ختم میشد، باشد بایستی هزاران مرحبا گفت به این انسانهای امین وصالح! هنگام بازرسی مقدار چای خشک که در پلاستیکی بود باشکر و نمک مخلوط کرده‌اند. قوطیهای تاید راباز کرده و روی لباسها و رختخوابهای بچه‌ها ریخته‌اند و کارهایی ازاین قبیل. پاهایمان سست شده و هیچکدام رغبت به سروسامان دادن این وضع نداریم. اما مگر میشود همینطور دست روی دست گذاشت ونظاره گر این بی‌نظمی باشیم. باخود می گوییم: „ما که ازبدو زندگی تمام سختیها را بجان خریده‌ایم، رنج بردیم، پای فشردیم، این نیز به اضافه‌ی همه‌ی این مشکلات“ تمیز کردن راهرو و جمع آوری وسایل قریب به ۲ساعت به طول می انجامد وسپس رختخوابها را پهن کرده وچراغها را خاموش میکنیم.

صبح روز بعد بیدارشده وتا هنگام غروب آفتاب منتظر هستیم اتفاقی بیفتد اما علرغم نظرما هیچ اتفاقی نمی‌افتد. ساعت۱۰شب بعد ازگذشت چندین روز از قطع شدن ملاقات وهواخوری و از طرفی نبود تحرک کافی با چند نفر از بچه‌ها تصمیم میگیریم درون یکی از اتاقها نیم ساعتی نرمش کنیم.

تعدادی از بچه‌ها داخل اتاق کوچک نشسته وما نیز همراه تعدادی دیگر از بچه‌ها شروع به نرمش میکنیم. نزدیک به ۲۰دقیقه از نرمش گذشته بود که درب بند باز شده و یکی از نگهبانان وارد راهرو شده و دستور میدهد که هیچکدام از بچه‌ها از اتاق خارج نشوند. همه ی بچه‌ها با بدنهای عرقی منتظر عاقبت کار هستند. نگهبان وارد اتاق شده می گوید: „چه کسی میدان دار بود.“

هیچکس حرفی نمیزند. بار دیگر فریاد می زند: „کدامیک ازشما در وسط نرمش را انجام میداد“

اما اینبار نیز صدا از دیوار در می‌آید اما از بچه‌ها در نمی‌آید. دستور میدهد چشم بند زده وبیرون برویم. عرق از سرورویمان میبارد. هنگامی که وارد هال تاریک خارج ازبند میشویم هوای خنک کولر داخل سالن اصلی فورا عرقمان را خشک میکند. چند نفر دیگر ازبچه‌ها نرمش نمیکردند داخل بند باقی میمانند.

در راهرو تاریک هرکدام از ما را درگوشه‌ای گیر میدهند. برای چند لحظه جز تاریکی وسکوت چیزی دیگری نیست. سرانجام انتظار به سر میرسد‌. درب اصلی راهرو باز شده وسالن مقداری روشن می‌گردد. چند نفری به سوی ما می‌آیند. از زیر چشم بندم پاهای چند نفری را میبینم که هرکدام وسیله‌ای در دست جلویم ایستاده‌اند‌.

یکی از آنها کابلی ودیگری زنجیری وآن یکی چوبی دردست.، بامن شروع به صحبت کردن میکنند. „چرا ورزش می‌کردید اتهامت چیست و غیره…..“
من نیز خیلی آرام به آنها جواب دادم، اما در یک لحظه نفسم بند آمد. هرچه سعی کردم نفسم را بالا بیاورم کار خیلی سختی برایم بود. همچنانکه آرام ایستاده وهیچگونه آمادگی نداشتم یکی از آنها چنان به دلم میکوبد که توان نفس کشیدن برایم نماند. بعداز اینکه به زمین افتادم با کابل و زنجیر و چوب به جانم افتادند، طوری که تمام جانم کبود شد. بعد از من به سراغ بقیه‌ی بچه‌ها رفتند. آنها نیز خوش شانس‌تر از من نبودند. من روی زمین افتاده بودم و از درد چون ماری به خود میپیچیدم. بعداز تمام شدن زدن دوستانم دوباره به سراغ من آمدند. به زور مرا از زمین بلند کردند و یکی از آنها باپررویی کامل به من گفت: „چرا روی زمین افتادی، چه کسی شما را اینطور کرده شما شکایتی بنویس تا من آن را به دست رئیس زندان بدهم.“

من نیز ازاین سوالهای مزخرف حالم بهم میخورد وبا هرحالی بود سرپا ایستادم. اینبار دو دستم را محکم روی شکمم گرفته بودم. ازاین میترسیدم دوباره همان جریان اول تکرار گردد. همچنانکه بامن حرف می‌زدند ومن جواب آنها را میدادم برقی را در چشمانم احساس کردم. یکی از آنها روبرویم ایستاده بود بادودستش همزمان چنان به دو گوشم ضربه زد که فورا از یکی از گوشهایم خون بیرون زد. دوباره بر زمین افتادم. درحین زدن با کابل و زنجیر و چوب مدام فریاد میزدند چند نفر را تا حالا سر بریده‌ای و سوالها ی ازاین نوع.“

من از حال رفتم. بعد از من به سراغ بقیه‌ی بچه‌ها رفتند. بعد از ده دقیقه به هوش آمدم. بعد از گذشت ۱الی۲ساعت دست و پاهای ما را گرفته و ما را به داخل بند پرتاب کردند و درب را بستند. وقتی چشم بندها را باز کردیم، همه‌ی بچه‌ها خونین و بدنهای کبودی داشتند. همدیگر راکه نگاه کردیم لبخندی برلبانمان جاری شد و هرکدام به دیگری میخندید. یکی سرش شکسته بود یکی دستش آن یکی خون دماغ و آن دیگر خون از گوشش می‌آمد. ما ورزش خود را به پایان بردیم اما چند نفری دیگر از دوستان که داخل بند مانده و داد و هاوار مارا شنیده بودند بیشتر زجر کشیده بودند. آن شب من دور از هجوم هیچگونه فکری به خواب رفتم بقیه‌ی دوستان چطور نمیدانم! صبح روز بعد بدون هیچگونه بیدارباشی ساعت نزدیک به ۹چشمانم را باز کردم تمام بدنم درد می کرد. توانایی جابجایی بدنم را به راحتی نداشتم. دیگر از هیاهو و سر و صدای بچه‌های بند خبری نبود. سکوت بود و سکوت. از همدیگر بیگانه شده بودیم و دیگر حرفی برای گفتن به همدیگر نداشتیم. انتظار کم کم داشت استخوانهایمان را خورد می کرد چقدر؟ تاکی؟ این انتظار کی تمام میشد؟ معلوم نبود. گرمای روز نیز از فرصت استفاده کرده و به ما یورش آورده بود. عرق را از سرورویمان جاری میکرد و مدام مارا بیشتر بی طاقت میکرد. نمیدانستیم آرزوی روز راکنیم یا شب! به محض اینک شب فرامیرسید صدای سکوت گوشهایمان را کر می کرد.

آری براستی گاهی اوقات فرا میرسد که انسانها از سکوت مدام کر میگردند. یورش کابوسهای شبانه خواب را از چشمانمان ربوده بود واقعا دوست داشتیم که هرچه زودتر تکلیفمان روشن گردد. روزی چندین بار به حال رفتگان غبطه میخوردیم. آنها رفته وسختی راه را به عهده‌ی ما گذاشته بودند. دیگر کم کم داشتیم توان خود را از دست میدادیم. حتی حوصله‌ی صحبت کردن با همدیگر را نداشتیم. چندین و چند روز از بردن و اعدام بچه‌های مجاهد گذشته بود و نوبت به تسویه بچه‌های چپ رسیده بود. هرگاه به گذشته فکر میکنم در میابم که ماه شهریور خونینترین ماه جنبش انقلابی و مردمی ایران از گذشته‌ها تا حالا بوده و شاید در آینده نیز باشد. ساعت به ۱۲شب نزدیک شد و لحظه ی موعود فرا رسید. در قفل در کلیدی دوباره چرخید. بچه‌ها بار دیگر درهم زنجیر گردیدند و درصف واحدی ایستادند. بعد از چند دقیقه دست برشانه های همدیگر چشم بند برچشم، دستهای یساولان شب بود که بچه‌ها را به بیرون هول میداد. زیاد طول نکشید. مانند یک خواب بود. در یک چشم بهم زدن بچه‌ها را به دوقسمت کردند. تعدادی دست چپ تعدادی دست راست. نمیدانستیم سرنوشت مارا به کدامین سو میکشاند اما می دانستیم که اصل حکایت اینجاست باید ثابت ایستاد و به اعتقاد خود راسخ بود. با مرگ فاصله ای بیش نبود. خود را درپای صدها دارطناب می دیدیم که در سوله ای بزرگ آویزان و روزی صدها نفر از عزیزترین انسانها از آن آویزان بود. دیگر برایمان اهمیتی نداشت بودن یا نبودن . کم کم داشتیم به آنان میپیوستیم که سالها بعد خاوران بی نام را نامدار کردند. خاورانی که میعادگاه هزاران و میلیونها انسانهای آزاده خواهد شد. بار دیگر مارا به بند برگرداندند. اما اینبار نیز چند نفر دیگر از جمع ما حذف گردیده بودند. عباس، بیژن و رئوف. میخواستیم هاوار بکشیم، اما برای کی؟ تاکی به فریاد برسد!؟ کم کم حالات جنون به بچه‌ها دست داده بود.

خبر پیدا کرده بودیم که بچه‌های دیگر بندها نیز حال و روز بهتری از ما نداشتند. یکی از بچه‌ها در یکی دیگر از بندها به دلیل فشار روحی و روانی بیش از حد شب هنگام با شیشه به زندگی خود پایان داده بود. یکی دو روزی گذشت که خبر دار گردیدیم که عباس و بیژن و رئوف نیز اعدام گردیده‌اند. اما هیچگاه این اخبار را از ته دل قبول نمیکردیم. شب که فرا میرسید، یساولان شب به درون زندان میخزیدند و پیکر عزیزان را شب هنگام بر کامیونها بار میزدند و در سیاهی شب ناپدید میگردیدند. هیچگاه و هیچگاه باور نمیکردیم که اینچنین بچه‌ها ساده بروند، حتی بدون یک وداع.!! ساعتها از پی هم گذشتند، اما حافظان شب دست بردار نبودند.! بار دگر و بار دگر به صف بازما ندگان یورش آوردند. میخواستند هیچ آثاری از زندگی نگذارند. بار دگر به بهانه اینکه نماز میخوانیم یا نه به صف عزیزان تاختند. اما هر دم ارتشی دیدند به بزرگی ارتش ( اسپارتاکوس). با ایمان به راه رهایی که همچنان بر روی چوبه دار بانگ بر میآوردند:

„آری هر چند زندگی ما به پایان خویش نزدیک میگردد، اما در باورهای دیروز و امروز ما فردا را سحریست“.
حال داستان نماز خواندن را بخوانید.
نگهبان یا مدیر زندان بدلیل وجود چشم بند بر چشمانمان مشخص نیست،میگوید:“ اسمت چیست:“
زندانی:“ پیام“
نگهبان: “ خدا را قبول دارید“؟
زندانی: „مشکلی با خدا ندارم“
نگهبان: “ پیغمبر خدا چه“؟
زندانی: “ با او نیز مشکلی ندارم“
نگهبان: “ نماز میخوانید“؟
زندانی: „نه“
نگهبان: „چرا“
زندانی: „چون هیچگاه نخوانده‌ام“
نگهبان: „اگر بفرستیمت داخل بند میخوانی؟“
زندانی: „کمی صبرمیکند وقتی به یاد تمام یاران رفته می‌افتد با صلابت میگوید نه“
نگهبان: „میدانی چه به سرت خواهیم آورد“
زندانی: „دیگر برایم مهم نیست، بدتر از دوری یارانم نیست.“
نگهبان: „به بغل دستیش میگوید بزن تو سرش.“
زندانی ناگهان چندین مشت برسر و صورتش احساس میکند اما این عادتی روزانه گردیده وبرای زندانی امری عادی گردیده.

تعدادی از زندانیها در یک زنجیر در راهرو پیچ در پیچ و تاریک دست برشان همدیگر گذاشته وپیش میروند. آنها را کنار دیواری درجلوی در یک اتاق گیر میدهند. نفر اول را به داخل اتاق هول میدهند. صدا به وضوح شنیده میشود.

نگهبان می گوید:“بار دیگر می گویم نماز می خوانید.“
زندانی جواب میدهد: „نه“
نگهبان دستور میدهد، که ۲۰ضربه کابل برای نوبت نماز شب به زندانی بزنند. بعد از یک ساعت کابل زدن تمام گردیده وهمه‌ی زندانیان را به داخل اتاقی می‌اندازند با پاهای کبود. اما تنها چیزی که برای آنها اهمیت ندارد کبودی پاهایشان است. همینکه در کنارهم هستند و به همدیگر آرامش میدهند برایشان کافی است. ساعت پنج صبح بار دیگر نگهبانان برای شکار از سوراخهایشان بیرون میخزند.

نگهبان داد میکشد: „نماز میخوانید وقت نماز صبح است“
زندانیان: „نه نمیخوانیم“
نگهبان: „پس بیایید سهم کابلتونو بخورید.“
ساعتی دیگر میگذرد وکابل زدن بار دیگر تمام میگردد. از زیر پای بعضی زندانیان خون می‌آید وپاهایشان کبود گردیده است اما بااین وجود از دشمن مسلح هیچ باکی ندارند.

ظهر و عصر و غروب و عشا فرا میرسد و هر روز بدین منوال و برای هر وعده نماز زندانیان باید ۲۰ضربه کابل بخورند. یکی از روزها زندانیان وقتی خوب دقت کردند متوجه گریه‌ی کودکی گردیدند که مادرش در زیر تازیانه‌های وحشیانه‌ی نگهبانان هاوار میکشید و نماز نمیخواند اما کابل میخورد.

روزها بدین منوال پیش رفت و هفت روز گردید. یک روز زندانیان تصمیم گرفتند اگر دوباره به سراغشان آمدند بیش از آن پافشاری نکنند چون میدانستند اصرار زیاد وکابل خوردن به جایی نخواهد رسید. سرانجام بعد از چند روز در یک نبرد نابرابر وتمام عیار درصورتی که یساولان وشب پرستان ازهمه چیز بهره مند بودند وزندانیان از هیچ چیزی، اولین و آخرین نماز برپاگردید وزندانیان با پاهای کبود و خونین و بغضی در گلو به بندهایشان برگشتند.

روزها و روزها گذشت برگ نسترنهای داخل حیاط به خشکی گرایدند و از شاخه جدا گردیدند و بر زمین ریختند، قاصدکها گاه گاه میخواست از شیارهای پنجره خود را به داخل بکشند اما به محض اینکه متوجه حضور زندانیان میگشتند فورا میگریختند. پاییز از راه رسید وبوی خاک باران خورده گاهی به داخل بند میرسید. سرانجام بعد از چندماه اضطراب و التهاب ملاقاتها آزاد گردید و به ما خبر دادند فردا ملاقات دارید. حال داستان آنور میله های زندان:

آیا تابحال نظاره گر نبرد یکی از عزیزانتان بوده‌اید؟ براستی آنکه درمیدان نبرد است بمراتب راحتر از آنست که در بیرون ایستاده.

نزدیک به۲۰۰الی۳۰۰خانواده در خارج از زندان گوهردشت کرج ایستاده‌اند. قریب به ۳ماه است که از فرزندانشان بی‌خبرند و اضطراب و نگرانی در چهره‌هایشان بیداد میکند. نگهبان از درب زندان خارج میگردد. یکی از آنها در بلندای قرار میگیرد. تمام نگاه‌ها به دهان نگهبان است عده‌ای از ترس گوشهایشان را میگیرند چون قبلا اخباری مبنی براعدام فرزندانشان به گوششان رسیده و عده‌ای رعشه‌ای سرتاپایشان را فراگرفته واحساس سرمای عجیبی میکنند. نگهبان درمیان سیل جمعیت میگوید: „اسامی راکه میخوانیم ملاقات دارند و کسانی را که اسم آنها را نمیخوانیم باید منتظر گردند و وسایل بچه‌هایشان را تحویل بگیرند.“

ساده بود برای نگهبان اما برای خانواده‌ها سخت.
مادری در گوشه‌ای چهره‌اش را درمیان دستانش گرفته وبافصل خزان همراه میگردد، دختری آنورتر نمی‌داند روی به کدامین سوی نهد، پیرمردی با پاهای لرزان بر روی دستان خود میزند و اشک در چشمانش حلقه بسته وکودکان نیز از ترس یساولان، بازیهای کودکانه ی خود را فراموش کرده و به تنها چیزی که نمی‌اندیشند جست وخیز کودکانه‌یشان است.

آری خبر کوتاه بود (اعدامشان کردند) تراژدی بود که هیچ کارگردانی نمیتواند آن را به تصویر بکشد. هیچکس به فکر هیچکس نبود جیغ، داد، فریاد آن منطقه را در برگرفته بود. باید بودی و آه مادران را میشنیدی، باید بودی ولرزش پای پدران را میدیدی. کسی نمیدانست به چه کسی دلداری دهد. دیری نگذشت که صف چپ و راست درست شد.

عده‌ای به درون اتوبوسی که با پرده‌های اندرونی استتارت گردیده بود فرستاده شدند وچشمان اشکبار عده‌ای از دور نظاره گر آنها بودو تعدادی از بازماندگان رقص مرگ با خانواده‌هایشان ملاقات کردند و دراین ملاقات بود که عده‌ای به مرگ عزیزانش در سایر بندهای دیگر پی بردند. هنگامی که ملاقات تمام گردید باترس ازپشت شیشه‌های مه‌گرفته اشک و آه مادران هردو طرف رفتند و رفتند و رفتند تا از پیچ راهروهای زندان گوهردشت از دیدگان همدیگر پنهان گردیدند، شاید ملاقات دیگری در کار نباشد.

میعاد واپسین
اینک سکوتی جانفرسا
به ساحت یک عمر زیستن،
بر دنیای عفریت دلفگاران
مرثیه‌ها را ترنمی شیرین است.
گاهی روزنی را بر دیوار بی جان
درشبی محزون جستن،
گوش سپردن،
لب فشردن،
و در یک آن دور از خیل سربداران
جان سپردن.
گاه نیز،
پوییدن سردابه مشحون از حقارت،
که شاید
برنزار پیکر زنجیریان دردی را زدودن.
آه یاران،
آنزمان که شهر یکسره خفته و خورشید بود خموش،
قافله سالار این دیار بود پر جوش.
پرجوشتر از خیزاب امواج،
در تقابل با پاسداران فسون شب،
گروه گروه
استوار چون کوه،
در شامگاهان
با آخرین ترنم
که ما و خورشید را هنوز امید دیداریست،
آری
هرچند روز ما به پایان خویش نزدیک میشود،
میعاد واپسین تصمیم بودن یا نبودنشان را
فراز چوبه های دار بستند.
هر روز وشب چشم انتظار نیازی
نیاز دیدن یا شنیدن،
نیاز بازیافتن آنانکه
گسست نسل پر بار پدرانشان
در هوس یک جنون.
چشم انتظار عباس.
دماوند،
با تو سخن میگویم.
باتوسخن میگویم ازمحنتهای بیشمار.
از پیکره‌ی تکیده شش هزار مصلوب در احتضار.
از کاپوا و آپیان،
از تپش نبض بسته در کمند اربابان
تا عطش روز افزون یک رویا
که با جادوی انگشتانش
مرهم می نهد گلزخم دست پدران مانده به یادگار
در دست فرزندان این روزگار.
دماوند،
با تو سخن می گویم،
اینبار از فلات خونبار ایران.
از اوین و گوهردشت
از تجسم چند یکهزار سربدار،
تا تیزاب اشک مادران بیقرار،  
که پریشان شد رویاهایی چندین ساله‌یشان در هوس یک جنون.
دماوند،
بگذار کینه توزان
در ورای انگاره‌های امروزشان تبسم سپیده را بلعیده باشند.
بگذار تنعم زیستن را و بر صلابت ناپایدار خویش بالیدن را،
در تندیس یاران بر دار نظاره کرده باشند.
اما در باورهای دیروز و امروز ما
فردا را سحریست.
فریاد آزادی